من چی بگــم؟

متن شما ...

Block /endBlock Ads3

تبلیغات

<-Text3->
/endAds3
ContactBlock

تماس با ما

/endContactBlock
RegisterBlock

عضویت در سایت

[Register_Form]
/endRegisterBlock
ForumBlock

آخرین ارسال های انجمن

ForumPostsLoopBlock /endForumPostsLoopBlock
عنوان پاسخ بازدید توسط
ForumPostTitle [ForumPostCountAnswer] [ForumPostHit] [ForumPostLastAuthor]
/endForumBlock
PostImageBlock

/endPostImageBlock

 

من چی بگــم؟


من چی بگــم؟


دل توی دلم نبود که شب بشه. اون شب اولین باری بود که قرار بود مجری باشم؛ مجری شب اول روضه‌ محرم، با حدود هزار و 500 نفر عزادار.
صورتم را اصلاح نکرده بودم که یه ته‌ ریش مختصری داشته باشم؛ آب سرد هم نمی‌خوردم که یهو صِدام خراب نشه و... .
همه‌ اینا را فقط و فقط به خاطر تاثیرگذاری بیشترِ اجرام انجام می‌دادم. نه این‌که هول کرده باشم، نه! قبلاً هم بارها و بارها جلوی جمعیت، تئاتر بازی کرده بودم، ولی اجرا، اونم اجرای روضه، تجربه‌ تازه‏ای بود و به نو بودنش می‌ارزید. تازه می‌تونستم از این به بعد سرم را بالا بگیرم و بگم که من چند شب هم مجری روضه‌ فلان مجموعه فرهنگی بوده‌ام و فلان و فلان!
از چند روز قبل، دنبال چند تا متن و شعر درست و حسابی برای اجرا بودم. یادم میاد غیر از سوزوندنِ یه کارت اینترنت 10 ساعته، برای پیدا کردن شعر و متن توی اینترنت، یه هفت هشت تا کتاب هم از کتابخونه‌ دانشگاه امانت گرفته بودم و هرچی می‌گشتم چیز به‏ درد بخوری چشمم را نمی‌گرفت.
لابه لای کتاب‌های یکی از دوستام، چشمم افتاد به یک مجموعه از نوشته های عاشورایی «شهید سید مرتضی آوینی» که توی مجله ای چاپ شده بود. با اینکه از طرح جلد مجله و اسمش خوشم نیومد، ولی نمی‌دونم چی شد که مجله را ازش گرفتم تا بخونم. شاید چهار یا پنج بار همین‌طور بدون توقف کل نوشته رو خوندم. اون‌قدر با حس می‌خوندم که کم کم دیگه داشتم شک می‌کردم که نکنه این ها را خودم نوشته‌ام!
غرق نوشته شده‌ بودم؛ همین هم بیش از هر چیز دیگه‌ای باعث تعجبم می‌شد که چی شده که من، یهو و ناخواسته باید تا این حد مجذوب بشم.
«امام ایستاد و خطبه ای كربلایی خواند: اما بعد... می بینید كه كار دنیا به كجا كشیده است ! جهان تغییر یافته، منكَر روی كرده است و معروف چهره پوشانده و ازآن جز ته مانده ظرفی، خرده نانی و یا چراگاهی كم مایه باقی نمانده است. زنهار ! آیا نمی بینید حق را كه بدان عمل نمی شود و باطل را كه ازآن نهی نمی گردد تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود؟ پس اگر این چنین است، من در مرگ جز سعادت نمی بینم و در زندگی با ظالمان جز ملالت. مردم بندگان حلقه به گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست. آن را تا آنجا پاس می دارند كه معنای ایشان از قِبَل آن می رسد، اگر نه، چون به بلا امتحان شوند، چه كم هستند دینداران»
به خودم که اومدم، دیدم غروب شده. با عجله خودم را رسوندم به محل روضه، اون‌قدر حواسم پرت بود که به جای کفش، دمپایی پوشیده بودم. با سر و وضع نامرتب و آشفته رفتم پشت میکروفن و همه را دعوت به اقامه‌ی نماز کردم. بعد از نماز هم، سخنران بلافاصله می‌رفت منبر و گلِ برنامه‌ی من مربوط به زمان بین سخنرانی و مداحی بود.
تا زمانی که نوبت من می‌رسید، مثل دیوونه‌ها نشسته بودم یه گوشه و همین‌جور نوشته را می‌خوندم. نمی‌دونستم کدوم قسمتش را انتخاب کنم و بخونم. زمان همین‌جور به سرعت می‌گذشت.
توی همین فکرها بودم که دیدم سخنرانی تموم شد و مسئول برنامه داره صدام می‌زنه که «پس چرا نشسته‌ای؟ برو نوبت توست...». حتی فرصت نکرده بودم که یه مختصری از نوشته را روی کاغذ بنویسم؛ پای برهنه و بدون کفش رفتم پشت میکروفن ایستادم، با یک مجله که این‌قدر خونده بودمش و توی دستم لوله‌اش کرده بودم که... .
تو اون لحظه دیگه به هیچی فکر نمی‌کردم، نه به ته ریش، نه به صدای صاف و شفاف، نه به ... .
نوشته‌های مجله جلوی چشمم رژه می‌رفت؛ انگار یه نفر داشت بلند بلند نوشته ها را توی سرم می‌خوند! منگ شده بودم. یکی دو دقیقه همین طور زل زدم به مردم. هیشکی هیچی نمی‌گفت. انگار همه حال و روز منو فهمیده بودند. فضا خیلی سنگین بود. دستام یخ کرده بود و می‏لرزید.
برای اینکه نیفتم با یه دستم محکم به پایه‌ی میکروفن چسبیده بودم. مجله را به زور باز کردم و تند تند ورق می‌زدم. خواستم شروع کنم به خواندن، ولی صدام در نمی‏اومد. هر چی تلاش کردم فایده ای نداشت. تند تند ورق می‌زدم، ولی... .
یه قطره اشک از چشمم افتاد روی صفحخ مجله، دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم، پاهام شل شد و محکم با زانو افتادم روی زمین و های های زدم زیر گریه... .
جمعیت هم منفجر شد! زن و مرد، بزرگ و کوچک، همه آتیش گرفتند و زدند زیر گریه، بلند بلند... .
نه گریه‌ من بند میومد و نه گریه‌ جمعیت. چراغ‌ها را خاموش کردند، ده دقیقه‌ی کامل همه‌ گریه می‌کردند. گریه، گریه، گریه ... .
بعد که همه آروم شدند، مداح توی اون تاریکی اومد پشت میکروفن و گفت:« من چی بگم؟ »
روضه‌ اون شب مداحی نداشت.

رضا احسان پور



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

درباره : من چی بگــم؟ , ,
PostRateBlock
امتیاز : نتیجه : امتیاز توسط نفر مجموع امتیاز :

/endPostRateBlock
OnlyMorePostBlock
نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
/endOnlyMorePostBlock
برچسب ها : <-TagName-> ,
بازدید :
تاریخ : جمعه 15 دی 1391برچسب: من چی بگــم؟, زمان : 1:12 | نویسنده : رشیدی | لینک ثابت | (نظر)
RelatedPostsBlock /endRelatedPostsBlock

آخرین مطالب ارسالی

CommentBlock

ارسال برای این مطلب

این توسط [Comment_Author] در تاریخ [Comment_Date] و [Comment_Time] دقیقه ارسال شده است

[Comment_Gavator]

[Comment_Content]


[Comment_Form] [Comment_Page]
/endCommentBlock
BlockDown /endBlockDown

صفحات سایت

تعداد صفحات : <-BlogPageCount->
<-BlogPage->